من دوست دارم از روزهام بگم. دوست دارم بگم امشب خیلی گریه کردم، چون حس میکردم که انگار نباید کلا وجود داشته باشم. انگار که خواستهشده نیستم. همینطوری گریه میکردم و میدونی، ریشههای افسردگی هنوز توی من هست. من نمیتونم هنوز از پسشون بر بیام. و سر مهرسا داد زدم و فقط همه چی بدتر شد. مهرسا رفت و یکم بعدش برگشت و همینطوری نگران بهم نگاه کرد و پرسید که دارم چی کار میکنم. تلاش کردم که گریه نکنم و گفتم که هیچی. بعدش صداش زدم و گفتم که «ببخشید که سرت داد زدم.» و دست دادیم. یکم بعدش دوباره پیشم اومد و گفت که «سارا، ببخشید که خودکار بنفش رو روی میز کوبیدم.» و بازم دست دادیم. بعدش نشستیم به حرف زدن. که در واقع واقعا خستهکننده بود، ولی تونستم از پسش بر بیام. یکی از چیزهایی که دربارهی بچهداری گفته نمیشه، اینه که باید به مقادیر زیادی از چیزهای بیمزه که از نظر خود بچه واقعا بامزه است، گوش بدی. و بخندی.
One Step at a Time بازدید : 1298
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 21:22