برای کریسمس یک جاشمعی شکل خونه هدیه گرفتم. امروز همینطوری رندوم شمع روشن کرده بودم و حواسم نبود و سر رفته بود. قطرههاش به زمین پاشیده بود. یک ده دقیقهای صرف کردم که تمیزش کنم، و اعصابم یکم خرد شد. فکر کردم که الان این ده دقیقه از عمرم کم شد، و میتونست کم نشه اگه یکم حواسم میبود. (مخصوصا این که ظهر عین همین اتفاق افتاده بود ((((:)
از همین مثال استفاده میکنم برای رسیدن به این که فکر میکنم ته دلم، من از پیر شدن و مرگ میترسم. از هدر دادن زمان بدم میاد. نصف روز توی تخت بودم و بقیهاش چندان مفید نبود، ولی بابت ده دقیقهای صرف تمیز کردن شمع از زمین شد، اعصابم خرد میشه.
بالاخره بلیط گرفتم. با پنجاه یورو افزایش قیمت از دیروز، که واقعا ناراحتکننده است. ولی من قراره نوروز ایران باشم، و فکرش گریهام میندازه.
وسط حرف زدن با بنیامین، یک لحظه به ذهنم رسید که دلیل این که من به انسانها اجازه نمیدم راجع به کودکیشون حرف بزنند، یا پدر و مادرشون، یا هر چیزی در این حوزه، و اگه حرف بزنند همدردی خاصی نشون نمیدم، این نیست که درک نمیکنم. صرفا در هیچ شرایطی من داوطلبانه به کودکی خودم فکر نمیکنم. زندگی برای من از دبیرستان شروع شد.
حتی نه این که من کودکی واقعا سختی داشتم، صرفا دورهی تاریکی بود، پر از دعوا، و من همیشه تنها بودم، یا حداقل این چیزیه که یادم میاد. حسش شبیه اینه که برای یک دهه شب ابری باشه و زیر بارون باشی. من حتی نوجوانی فوقالعادهای هم نداشتم، ولی فکر کن کودکی چی بود که نوجوانی دربرابرش میدرخشید.
داشتم برای بنیامین تعریف میکردم که احساسات من کاملا وابسته به احساسات مامانم بود؛ اگه اون خوب نبود، منم خوب نبودم. فکرش توی ذهنم میموند و عذابم میداد. میگفت شاید بهخاطر اینه که من اینقدر توی روابطم با دیگران، فاصله و استقلالم رو حفظ میکنم. میگفتم شاید بهخاطر اینه که وقتی ناراحتم، به دیگران بروزش نمیدم و درگیرشون نمیکنم؛ دوست ندارم هیچکس پیش من طوری باشه که من پیش مامانم بودم. در نظر نمیگیرم که رابطهی بین انسانهای بالغ کمیمتفاوته.
میگفت که من باید یک موقعی بالاخره بهش برگردم، چون شخصیت الانم اون موقع شکل گرفته. منطقیه برام. امروز داشتم عکسها و فیلمهای قدیمیمون رو میدیدم. تلاش میکنم یادم بیاد؛ به زندگیم برشون گردونم.