loading...

Fairytale

بازدید : 1155
پنجشنبه 24 ارديبهشت 1399 زمان : 12:31
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Fairytale

دیشب که داشتم‌هاردم رو مرتب می‌کردم، به فرم انتخاب رشته‌ام رسیدم. اولویت اولش رشته‌ی الانم بود، اولویت آخرش هم پزشکی بیرجند. مامان و بابام راضی نمی‌شدند که من دیگه ته تهش پزشکی مشهد قبول می‌شم، و مجبورم کردند که هر پزشکی‌ای که دم دست میاد، بزنم. بازم خدا رو شکر که از خیر دندون‌پزشکی گذشتند.

یک اسکرین‌شات بود صرفا؛ ولی کلی خاطره اومد همراه باهاش. این که نهایت آرزوم و رویام بود که این‌جا باشم. که چقدر فکر کردم به این که لحظه‌ای که نتایج بیاد، و من قبول شده باشم، چه احساسی پیدا می‌کنم. وقتی نتایج اومد. من قبول شده بودم، و حس کردم که یک پرنده توی قلبم رها کردند.

پیامی‌که توش دعوت به مصاحبه شدم، هنوز دارم. که گفته بود ساعت هشت باید پردیس علوم باشم. اولین باری که دانشگاه محبوبم رو دیدم، یادمه. اولین باری که پردیس علوم رو دیدم. فکر می‌کردم که اون‌جایی که کنار راه‌پله‌هاست، و چند تا گلدون چیدند، نورش بی‌نهایت قشنگه. بعدا فهمیدم که ادامه‌ی اون راه می‌رسه به آزمایشگاه زیست گیاهی. یادمه که دور میز راه می‌رفتم، و با مامانم تلفنی حرف می‌زدم و می‌گفتم که مصاحبه‌ام چطور بود. یادمه که سجاد کنار من ایستاده بود، و حمید بهم گفت که چقدر این پسر جوگیره که کت شلوار پوشیده. الان می‌دونم که سجاد حتی موقع خواب هم احتمالا کت شلوار می‌پوشه.

یادمه که هزاران بار از فرزانه پرسیدم که قبول می‌شم یا نه. هر بارش گفت که قبول می‌شم. و صرفا، همه‌ی اون دو سال، به‌قدری زندگی الانم رویام بود، که الان نمی‌فهمم چطوری دارم توش زندگی می‌کنم، و حتی خیلی اوقات ناراحتم.

سرپرستم توی مجله بهم یک مطلب داده که از توش یک دیدگاه در بیارم. درباره‌ی مقایسه‌ی واکسن‌هایی بود که cell-based اند، یا egg-based. مهم نیست که حتی بدونید که واکسن دقیقا چیه. ولی به هر حال، امشب داشتم می‌خوندمش. اسم چند تا شرکت و محصولاتشون توش بود، و من یک صفحه توی دفتر تحقیق‌هام باز کردم، به اسم companies. و می‌دونی، به این فکر کردم که شاید یک روز توی یکی از شرکت‌های بزرگ کار کنم. می‌تونستم خودم رو تصور کنم که زیاد می‌خندم. می‌تونم تصور کنم که خوشحالم، و می‌تونستم تصور کنم که توی یک ساختمون روشن کار می‌کنم. وقتی که متن مربوط به واکسن‌ها رو می‌خوندم، فکر می‌کردم که تک‌تک این واژه‌ها رو دوست دارم. آهنگ پوکوهانتس پخش می‌شد، و من به آینده‌های احتمالی فکر می‌کردم. (من خیلی آدم متمرکزی نیستم، مشخصا.) فقط، ... همه چیز به نظرم فقط شبیه زندگی کردن توی رویا بود. و چیزهای خیلی محوی توی ذهنم بود، ولی خوشحالی، اصلی‌ترین جزئش بود. حتی نمی‌دونستم که قراره چی بشم، حتی مهم نبود که درخشان بشم؛ فقط می‌دونستم که عاشق کاری‌ام که قراره بکنم. مامانم هر از گاهی ازم می‌پرسه که آیا هنوزم از انتخابم پشیمون نیستم، و من فقط فکر می‌کنم که هر روز بیش‌تر از روز قبل رشته‌ام رو دوست دارم. که حتی الان بیش‌تر از سال کنکورم، رویام رسیدن به این رشته است.

کسی چه می‌دونه عزیزم؟ آینده‌ای هم وجود داره که توش برای ارشد بتونم کارولینسکا قبول شم. آینده‌ای هم وجود داره که توش بالاخره خردمند شده باشم، و چیزهای زیادی بدونم. آینده‌ای هم که توش استاد دانشگاه باشم، و استادی باشم که دانشگاه رو برای یک نفر دوست‌داشتنی‌تر می‌کنه. ممکن هم هست که هیچ‌کدوم از این‌ها نباشه. ولی به هر حال، شبی بوده که من حس کنم هر چیزی توی رشته‌ام، به شکل شگفت‌انگیزی زیباست. و خوشحالم که تجربه‌اش کردم.

بازدید : 1123
جمعه 11 ارديبهشت 1399 زمان : 10:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Fairytale

راستش واقعا می‌ترسم. از ته دلم. احساس می‌کنم که در حالی که من دارم پایه‌های رشته‌ام رو یاد می‌گیرم، همکلاسی‌هام در حال جابه‌جا کردن مرزهای علمند. این چند روز درست نخوندم. صبح‌ها که بلند می‌شم، این‌قدر که انگیزه‌ای ندارم، دوباره می‌خوابم. ولی یک وقت‌هایی هست که ازش می‌پرسم که «به نظرت من در آینده درخشان می‌شم؟» و بهم می‌گه که «همین الانش هم درخشان هستی. بعدا فقط مشخص‌تر می‌شه.» و می‌دونی، توی همچین لحظاتی، یادم می‌ره که چقدر از خودم ناراضی‌ام. و یادم میاد که چقدر دارم پیشرفت می‌کنم. چقدر دارم صبورتر می‌شم، چقدر بامسئولیت‌تر شدم. چقدر باهوشم، و چقدر همین الانش هم خوبم. یادم میفته که نه‌تنها اگه راسخ باشم، در آینده درخشان خواهم بود؛ که همین الانش هم معرکه‌ام. که به نظرم، هر جایی از مسیر که هستی، باید یک لحظه فکر کنی که تا همین الانش خیلی شجاع بودی، تا همین الانش خیلی سختی کشیدی، باید ببینی که چقدر باید به خودت افتخار کنی، و دست از کوبیدن خودت برداری.

مرحله‌ی اول ورودم، به دنیای بزرگسالی، پذیرفتن خودم و شکست‌هاییه که تا الان داشتم. برای من، کار به شدت سختیه؛ چون علاقه‌ی زیادی دارم که هزاران بار، خودم رو برای تک‌تک اشتباهاتم سرزنش کنم، ولی عزیزم، هم من باید بدونم، هم تو باید بدونی که اصلا عیبی نداره که زمین خوردی، بخشی از پروسه‌ی طبیعی زندگیه، ولی نذار که این زمین خوردن ساده، کل راهت رو تحت تاثیر قرار بده. وسط یک جنگل سبز و بی‌نهایت زیبا و نفس‌گیر داری راه می‌ری، و مسخره است که به این فکر کنی که یک جا پات گیر کرده و زمین خوردی.

بازدید : 1983
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 21:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Fairytale

یک تی‌شرتش رو برای خودم برداشتم، که خاکستری تیره است، و روش بزرگ نوشته ROCK. بهم میاد، و قرار شد که وقت‌هایی که قراره محکم و قوی باشم، بپوشمش. الان هم پوشیدمش، چون امشب می‌ترسیدم، و غمگین بودم.

قبل از این که برای این چهار روز برم خونه‌ی فرزانه، ساعت چهار صبح، یک پست درباره‌ی خونه‌ی فرزانه نوشتم، و بعد از چند دقیقه پاکش کردم، چون فکر می‌کردم سرسریه. وسواسم اذیتم می‌کرد.

خونه‌ی فرزانه، از خونه‌ی خودم برای من خونه‌تره. راستش در قدم اول، خیلی هم به خاطر فرزانه نیست. به خاطر معماری عجیبش شاید باشه، که آشپزخونه‌اش نه اپنه، نه یک اتاقه مثلا. یا به خاطر منظره‌ی بزرگ و قشنگی هست که به لطف خونه‌های کوتاه اطراف، از شهر داره. یا این که کلی دستمال و دستگیره دارند، و من که نصفی از زندگی‌م به تمیزکاری گذشته، می‌تونم راحت‌تر و با امکانات بیش‌تر به علایقم برسم.

و من این خونه رو می‌شناسم. می‌دونم ادویه‌ها کجان، خوشم میاد از این که ظرف‌هاشون توی سه مدله، و شکل‌های متفاوتی نداره. خوشم میاد از این که برخلاف بقیه‌ی خونه‌ها، مبل‌ها و فرششون، یک نوع خاص و کم‌رنگ صورتیه. خوشم میاد که سفره پهن نمی‌کنند؛ از سفره پهن کردن خوشم نمیاد. خوشم میاد که قطعا در هر زمانی، یک سری از چراغ‌هاشون سوخته. خوشم میاد از این که تابلوی نقاشی‌ای که به فرزانه دادم، وسط یک دیوار خالیه و کلا، خیلی با معیارهای دکوراسیون نمی‌خونه.

کلی کار کردیم. نصف وقتم البته به این گذشت که متقاعدش کنم پیتزای نیمه‌آماده واقعا مشکل خاصی نداره. دو تا فیلم معرکه دیدیم، که بعدش دیگه نمی‌خواستیم فیلمی‌ببینیم، چون می‌ترسیدیم که حتی نصف این دو تا خوب نباشه. اولی‌ش Jojo Rabit بود. موضوع اینه که کمدی‌های خیلی زیادی نیست که من رو بخندونند، و من به شدت دوستش داشتم، تمام صحنه‌هاش، رنگ‌هاش، دیالوگ‌ها و شخصیت‌هاش. دومی‌هم Knives Out که قبلا قرار بود که ببینمش، ولی مشخصا شبیه فیلم‌هایی بود که باید با هم می‌دیدیم. و دیدیم، و معرکه بود. یعنی ما با تصور ژانر وحشت و خون‌ریزی شروعش کردیم، و کلا هیچ ربطی نداشت. و می‌دونی، سر هر دو تاش، هی داشتیم فکر می‌کردیم که «این چرا این‌طوریه؟» و می‌دونی، من شیفته‌ی این جنبه از فیلم‌هام. ایده‌های کاملا جدید. این‌طوری نیستند که به هر کسی پیشنهادشون کنم، فکر نکنم خیلی همه‌پسند باشند واقعا. ولی دیدنشون، یکی از بهترین چیزهای این چند ماه اخیر زندگی‌م بود.

دیگه، یک مستند دیدیم، که اسمش Human بود. و خیلی عجیب بود در واقع. افراد با ملیت‌های مختلف، و می‌دونی منظورم اون کلیشه‌های رایج بین‌المللی که مثلا یک فرانسوی، یک چینی، یک آفریقایی و فلان رو میاره، نبود؛ افرادی بودند که من مطلقا ایده‌ای نداشتم که از کجائند. و می‌دونی، فکر می‌کنم این وابستگی‌م به سینمای آمریکا و یکم انگلستان، آخرش کار دستم بده. چون می‌دونی، تصویر واقعی‌ای از تنوع نیست. مثلا یک بار راجع به Mulan، فیلم این اواخرش، خوندم که تقریبا همه‌ی cast افراد whiteاند. می‌دونی، انگار که این‌طوری شناختن ملیت‌های مختلف، صرفا یک سری کلیشه توی ذهنت درست می‌کنند. و کلا مستندش، این طوری بود که یک سری مسائل، مثل عشق، اقلیت‌های جنسی، فقر، و مخصوصا موضوعات مرتبط با فقط که راستش الان دقیق یادم نمیاد، ولی فکر می‌کنم مثلا مصرف‌گرایی بود، مطرح می‌کرد، و نظر افراد مختلف رو پخش می‌کرد. و خییییلی زبان‌های مختلفی توش بود، حتی اولش یک آهنگ از سالار عقیلی گذاشته بود. و یک چیزی که برای من جالب بود، این بود که خود مستند زیرنویسی نداشت. خیلی خسته‌کننده می‌شد یک جاهایی‌ش، ولی من توصیه‌اش می‌کنم. چون از چیزهایی بود که باعث می‌شد فکر کنی.

نمی‌دونم چرا این‌قدر راجع به فیلم‌ها توضیح دادم؛ احتمالا به خاطر این باشه که بخش عمده‌ای از این روزها بودند. نکته‌ی مهم بعدی، غذاهاست. فرزانه غذاهای عجیب‌غریب و نامتداولی درست می‌کنه. و یک شب، توی آشپزخونه‌ی نه‌چندان روشنشون نشستیم، (چون قطعا یک سری از چراغ‌هاش سوخته بود) و درباره‌ی این حرف زدیم که غذای مخصوص محبوب هر کسی چیه. یعنی می‌فهمی‌چطوری؟ مثلا اکثریت از پیتزا یا سیب‌زمینی سرخ کرده خوشش میاد، ولی فقط پگاه بود که کیلو کیلو ماست میوه‌ای می‌خورد. یا مثلا نرگس خیلی پفک دوست داشت. فرزانه می‌گفت خوراکی محبوب من چیپس فرانسویه، و شیر کاکائو. راستش دقیقا مطمئن نیستم، ولی شاید همین. به نظرم به یک قراردادی رسیدیم که فرزانه سرآشپز باشه، و من نظر اون رو انجام بدم. چون اصرار کردم که ماکارونی ما، Macaron خارجی‌هاست، و Mac and cheeseام، یک کاسه پر از ماکارونی و پنیر و شیر شد، و خوردنش کار خیلی ساده‌ای نبود. و گفتم، من از مزه‌های خاص و طبیعی خیلی خوشم میاد. یا مثلا این چند روز، بعد از ظهرها، یک چیزی شبیه به شیک قهوه و شکلات درست می‌کردیم، که مزه‌اش خیلی متفاوت و زیبا بود. که فکر می‌کنم دلم تنگش بشه.

می‌دونی، بودن در کنارش باعث می‌شه یک تصور دیگه از خودم داشته باشم، که خیلی بیش‌تر شبیه به خودمه، تا وقت‌هایی که تهرانم، یا خونه‌مونم. باعث می‌شه بودن توی قرنطینه هم بتونه شگفت‌انگیز باشه. ویدئو‌های عجیبی رو توی یوتیوب می‌شناسه، صبحانه‌های عجیب‌غریبی درست می‌کنه، متاسفانه شب‌ها خیلی حرکت می‌کنه و خوابیدن کنارش سخته. با وسواس من کنار میاد. در ضمن این که از ظرف شستن بدش میاد، ولی من بدم نمیاد و انگار مکمل همیم. جفتمون هم خیلی ترسوییم. می‌دونی، صرفا بعضی اوقات نمی‌تونم خیلی صبور باشم. و همه چی انگار خیلی سخت‌تر و غیر قابل‌تحمل‌تره.

بازدید : 1820
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 21:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Fairytale

از اون‌جایی که برنامه‌ام برای سال جدید این‌جاست، بذارید بگم که چطوری می‌گذره. و بیش‌تر به خاطر می‌نویسم که ذهن خودم خالی بشه.

آرمینا یک هشتگ داره توی Flares به اسم «یک قدم جلوتر» که من عمیقا ازش خوشم میاد. و این شکلیه که هر روز چیزهایی که یاد می‌گیره، کارهای تازه‌ای که انجام می‌ده، و چیزهای شبیه به این‌ها رو می‌نویسه. و می‌دونی، چند روز پیش داشتم فکر می‌کردم که یک صفحه از جزوه‌ام رو بکنم و دوباره بنویسمش، یا یک چیزی شبیه به این، صرفا چون یک جایی‌ش یک کلمه رو اشتباه نوشته بودم. و یک لحظه فکر کردم که اگه من تلاش کنم و با این اشتباهم کنار بیام و بپذیرمش، یک قدم جلوتره برای من. و ازش گذشتم و یک قدم جلوتر رفتم. فرداش می‌خواستم یک چیزی بنویسم و از یک کلمه‌ای خیلی خوشم نمی‌اومد، وسواس شدیدی نداشتم ولی ترجیح می‌دادم که نباشه، و بازم فکر کردم که می‌تونم ازش استفاده کنم و یک قدم جلوتر برم. و رفتم. فرداش فکر کردم که اگر موقع ورزش حواسم فقط و فقط به بدنم باشه و به چیزی فکر نکنم، یک قدم به جلوئه. و تمرکز کردم.

راستش از کلش خوشم میاد. می‌دونم که ممکنه درک نکنید که چطور ممکنه که استفاده از یک کلمه، حتی یک حرکت محسوب بشه، ولی برای من مهمه، چون کمِ کمش باعث می‌شه که وسواسم پیش‌روی نکنه. به غیر از این‌ها، قدم‌های زیادی برداشتم. دیروز، روز به شدت افتضاحی داشتم. و ورزش نکرده بودم و خب، من معمولا فکر می‌کنم که از فردا خوب شروع می‌کنم. ولی دیشب نذاشتمش برای امروز، همون آخر شب از توی اپی که از روش ورزش می‌کنم، ست شبانگاهی‌ش رو رفتم. چون به قول النا، پیوستگیه که مهمه.

برای کتاب‌هام که برنامه نوشته بودم، واقعا افتضاح شد. چون برنامه‌ام حتی با این که تلاش کردم که کم باشه، زیاد بود و این که استادهامون هم مثلا تکلیف‌هایی می‌دند که یک روز طول می‌کشه مثلا :/ و این که بعضی از روزها، صرفا واقعا نمی‌تونم که بخونم. و موضوع اینه که من زیاد تصمیم ندارم که وقتی که دوست دارم که فیلم ببینم، درس بخونم. چون وقتی که در ابعاد من پیر و باتجربه می‌شید، می‌فهمید که شوق کتاب خوندن و فیلم دیدن، حقیقتا چیزهای نادری‌اند و باید ازشون استفاده کنی. ولی در هر صورت همچنان دارم تلاشم رو ادامه می‌دم که برنامه‌های خیلی واقع‌بینانه بریزم و حتما اجراشون کنم.

چیز دیگه‌ای هم که درگیرشم، Quizlet ئه. رشته‌ی من مرتبط به زیست‌شناسیه، و خدا می‌دونه که چند هزار آیتم توی علم ژنتیک وجود داره که من باید بشناسمشون و موضوع اینه که فهمیدم که من دقیقا تا به هر یک از این آیتم‌ها هزار بار بر نخورم، یاد نمی‌گیرمشون. این شکلیه که فرزانه می‌گه که استاد مورد علاقه‌اش داره روی آپتامرها کار می‌کنه و من بار اول، دوم، سوم تا بار دهم با خودم می‌گم «Cool، تا حالا اسمشم به گوشم نخورده، برم ببینم چیه.»، و بار یازدهم تا هزارم فکر می‌کنم «من قطعا تا حالا این رو سرچ کردم، چطور ممکنه که حتی کلیاتی ازش یادم نیاد؟» و من الان هم یادم نمیاد که آپتامرها چیند. ولی یک سیستمی‌طراحی کردم که توش مثلا مفاهیم جدید که کلا هر روز یاد می‌گیرم، توی Quizlet وارد می‌کنیم و ده‌تا ست آخر رو مرور می‌کنم و خب، سیستم خوبی بود و مثلا نیم‌ساعت وقت می‌گرفت در روز که قطعا مناسب بود. (البته من مفاهیم رو فقط مرور می‌کردم، کلمه به کلمه از بر نبودم.) ولی فعلا چون نمی‌تونم همزمان با forest ازش استفاده کنم، یک خورده همه چیز به هم گره خورده.

و از اون‌جایی که من هر ماه یک مراسمی‌دارم که توش خودم رو سرزنش می‌کنم که چرا محض رضای خدا سه روز یک بار، یک سر به مجله‌ی Nature نمی‌زنم تا بفهمم چه خبره و بعد فرداش یادم می‌ره تا ماه بعد، برنامه‌ریزی کردم که هر روز یک مقاله، خبر یا دیدگاه مرتبط با رشته‌ام بخونم. و شاید تا الان فکر کرده باشید که چطور می‌تونم رد همه‌ی این‌ها رو نگه دارم. (احتمال قوی‌تر من اینه که شما از بند دوم کلا رها کردید، چون از show offهای ورزشی من خسته شدید.) که باید بگم که من یک ورد درست کردم که همه‌ی برنامه‌ریزی‌هام رو توش نگه می‌دارم. و خب، هر کاری که می‌کنم، جلوش ستاره می‌ذارم (برنامه‌های توش واقعا جزئی‌اند، در حد مثلا ده صفحه از کتاب مرجع بیوشیمی‌م) و توی برنامه‌ی روزانه‌ام، یک کاری دارم هر روز، که فقط این فایل ورد رو باز کنم و کارهایی که کردم ستاره بذارم. اگه کاری نکردم، فقط یک بار این فایل رو تا آخر بخونم (خوندن خیلی سریع و در واقع نخوندن). فقط همین. و این طوری می‌تونم تیکش بزنم. چون می‌دونی، باعث می‌شه که یادم بمونه که چه برنامه‌هایی دارم. که چقدر آخرش روشنه.

و این که چند روز پیش مائده یک پست گذاشت درباره‌ی این که سریال‌های محبوبمون رو نباید سریع ببینیم. و می‌دونی، سریال‌های (و در واقع مینی‌سریال‌ها) زیادی بودند که من موقع دیدن‌شون واقعا احساس به یاد ماندنی و عمیقی داشتم، و الان فقط ازشون یک اسم مونده توی ذهنم. به خاطر همین. برای مائده هم کامنت گذاشتم، ولی بذارید این‌جا هم بگم که بمونه؛ که دوست دارم تلاش کنم که بین سطرهای کتاب‌ها گم بشم. اسم‌های شخصیت‌ها یادم بمونه، و دنبال آهنگ‌های مورد علاقه‌ام از فیلم‌ها باشم. دوست دارم که فیلم ببینم در قدم اول البته. از ترسیدن از فیلم دیدن، به خاطر این که فیلم‌ها تازگی‌ها خیلی سطحی شدند، خسته شدم. اهمیتی نداره که فیلم‌های زیادی نبینم، خیلی از چیزهای مطرح رو ندیده باشم. فقط واقعا دوست دارم که دو ساعتی که جلوی لپ‌تاپم، فقط اندکی تاثیر داشته باشه، یکم فکرم بهش چنگ بندازه. و دوست دارم که ماجراها و متن‌های آهنگ‌هایی که می‌شنوم، بدونم.

و می‌دونی، چند روز پیش یک پست از یک بلاگر(توکا) (من لینکی ندارم راستش، اگر کسی می‌دونست، بگه که بذارم) خوندم که راجع به این می‌گفت که انسان‌ها اولش که قراره زبان یاد بگیرند، روندش خیلی کنده، چون پایه است. هر چقدر که پیشرفت کنند، سریع‌تر می‌شه. فکر می‌کنم اشکالی نداره که دیشب خودم رو باخته بودم، صبح‌های نسبتا زیادی، ظهر بیدار شدم و فکر می‌کنم اشکالی نداره که دیروز به جای بعد از ظهر شب ورزش کردم. دارم جلو می‌رم و همین، به اندازه‌ی کافی خوبه.

و پ.ن: چیز دیگه‌ای که هست، اینه که من می‌دونم و کاملا موافقم که چیزهایی شبیه به این صحبت‌هایی که الان کردم، به شدت مهمه و این لحطات در هر صورت زندگی مائند و باید هدف‌مند باشند و فلان و بیسار. ولی در هر صورت، همون طوری که زهرا یک بار گفت، چیزهای کمی‌توی زندگی هستند که عمیق‌تر و مهم‌تر از مکالمات نیمه‌شبی باشند که وسطشون مجبوری سرت رو توی بالش فرو کنی، چون ممکنه که با قهقهه‌ات کل خونه بیدار بشند. کلش اینه که حواست باشه که کل زندگی‌ت، توی ساعت مطالعه، ورزش و چیزهای خسته‌کننده خلاصه نشه. (زهرا و مهدی، این به این معنی نیست که من مایلم که حتی یک دقیقه‌ی دیگه از خواب شبم رو به شما دوتا اختصاص بدم.)

پ.ن.ن: یک چیز دیگه هم هست که دارم تلاش می‌کنم که جزئی از روتین باشه؛ این که هر شب خیلی کوتاه می‌نویسم که چی کار کردم. یعنی در این حد که «صبح دیر بیدار پا شدم، درس خوندم، فیلم فلان رو دیدم، خداحافظ.» از این هم خوشم میاد.

بازدید : 1544
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 21:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Fairytale

من دوست دارم از روزهام بگم. دوست دارم بگم امشب خیلی گریه کردم، چون حس می‌کردم که انگار نباید کلا وجود داشته باشم. انگار که خواسته‌شده نیستم. همین‌طوری گریه می‌کردم و می‌دونی، ریشه‌های افسردگی هنوز توی من هست. من نمی‌تونم هنوز از پسشون بر بیام. و سر مهرسا داد زدم و فقط همه چی بدتر شد. مهرسا رفت و یکم بعدش برگشت و همین‌طوری نگران بهم نگاه کرد و پرسید که دارم چی کار می‌کنم. تلاش کردم که گریه نکنم و گفتم که هیچی. بعدش صداش زدم و گفتم که «ببخشید که سرت داد زدم.» و دست دادیم. یکم بعدش دوباره پیشم اومد و گفت که «سارا، ببخشید که خودکار بنفش رو روی میز کوبیدم.» و بازم دست دادیم. بعدش نشستیم به حرف زدن. که در واقع واقعا خسته‌کننده بود، ولی تونستم از پسش بر بیام. یکی از چیزهایی که درباره‌ی بچه‌داری گفته نمی‌شه، اینه که باید به مقادیر زیادی از چیزهای بی‌مزه که از نظر خود بچه واقعا بامزه است، گوش بدی. و بخندی.

فرزانه بهم گفت که چیزهای شگفت‌انگیزی رو درباره‌ی خودم پیدا می‌کنم. به نظرم یکی از چیزهای شگفت‌انگیز درباره‌ی من اینه که حضورم مطلوبه. یعنی حرف زدنم نه، کلا هیچی‌م نه، فقط این که جایی باشم. یا چیز شگفت‌انگیز بعدی اینه که من دوست دارم فکر کنم که احساسات و صحنه‌ها رو خوب توصیف می‌کنم. یعنی من همیشه فکر می‌کنم که فلان آهنگ به چه جایی می‌خوره، به چه کسی. مثلا این‌قدر امتحان کردم که می‌دونم آهنگ‌های The End of F*** World خیلی خیلی سخت توصیف می‌شه. توصیفش رو پیدا کردن، مثل فهمیدن طعم یک غذای هندی پر از ادویه برای کسیه که تا حالا فقط سفیده‌ی تخم مرغ خورده. دوست دارم که توصیف کنم و فرد مقابلم بفهمه که از چی حرف می‌زنم. به طور کلی تازگی‌ها از فهمیده شدن خیلی استقبال می‌کنم.

یا مثلا من خیلی پر از امید و انگیزه‌ام. صبح‌هایی که دیر بیدار می‌شم، دوست دارم که خودم رو بکشم؛ واقعا می‌گم. دوست دارم داوطلبانه سرم زیر گیوتین بره. ولی یک ربع بعدش، بازم امیدوار می‌شم. بازم می‌تونم به خودم احساس نیمه‌مثبتی داشته باشم. و می‌دونی، من فکر می‌کنم که انسان واقعا بی‌اراده‌ایم. چند روز پیش ولی، یک کامنت برای زهرا گذاشتم و گفتم که از هر چهار روز یک روزش واقعا ناراحتم و کار خاصی نمی‌کنم و زهرا گفت که واقعا خوشحال شده از این که می‌شنوه که فردی مثل من که توانایی‌هایِ یادم نمیاد چی چی داره، هم، چنین مشکلی داره. حالا از این بگذریم که زهرا کلا یک خورده تصورات غریبی از من داره، ولی امروز دوست داشتم که حرفش رو باور کنم. چون می‌دونی، توی ورزش روزانه‌ای که دارم، هر روز مثلا نیم دقیقه باید حرکت پلانکرو انجام بدم. و واقعا برای من سخته. من واقعا از نظر بدنی قوی نیستم و این، به نظر من واقعا حرکت سختیه. و هی طولش بیش‌تر می‌شه و امروز پنجاه ثانیه شده بود و من واقعا می‌خواستم از ثانیه‌ی 20 به بعد ولش کنم. ولی ولش نکردم. به زحمت تا آخر رسوندمش و از خودم خوشم اومد. از این که این‌قدر قوی بودم. از این که تازگی‌ها، انگار یاد گرفتم که مقاومت یا صبر کنم.

این طوری نیست که سراسر نکات شگفت‌انگیز باشم. من اگه واقعا قصد داشته باشم که رک باشم، فکر می‌کنم که بعضی اوقات واقعا توی روابط انسانیم حماقت خاصی رو از خودم نشون می‌دم. یعنی می‌دونی، من واقعا انسانی نیستم که هیچ‌وقت قصد داشته باشم که کسی رو ناراحت کنم، فقط واقعا خیلی از چیزها رو تجربه نکردم، و این تجربه نکردنم، باعث می‌شه که واقعا درکی نداشته باشم از این که بقیه ممکنه چه احساسی نسبت به کار من پیدا کنند. جدا از این، واقعا همیشه تلاش می‌کنم که رک باشم، و این همه چی رو بدتر می‌کنه انگار. راستش من واقعا نمی‌دونم چرا دارم این‌ها رو می‌نویسم. اولش فقط اومدم بنویسم که واقعا احمقم، بعدش خواستم به مهرسا اشاره کنم، بعدش هم خواستم بهت نشون بدم که من واقعا چندان هم بد نیستم. و تازه، یک چیز دیگه، من خیلی هم خودمحورم ذاتا. یعنی ترکیب خودمحوری و حماقت ذاتی و بی‌تجربگی‌م واقعا گاهی بد می‌شه.

و این که می‌دونی، با پدر و مادرم واقعا خوب کنار میایم. ولی وقت‌های زیادی هست که حس می‌کنم صبا ازم متنفره. و تک تک اون ثانیه‌ها برای من واقعا سختند. چون صبا دومین فرد کل زندگی‌مه. و من واقعا تحمل این رو ندارم که از انسان‌های مهم زندگی‌م همین‌طوری دور بشم. و می‌دونی، فقط واقعا خیلی فرد غیر قابل تحملیه و مجبوریم که زیاد دعوا کنیم. این که عاشق افراد غیر قابل تحمل باشی، واقعا طاقت‌فرساست. و صرفا امیدوارم که وقتی بزرگ‌تر شد، بیش‌تر درک کنه، و امیدوارم که واقعا از من متنفر نباشه. آه، خیلی همه چیز هندی شد واقعا. ولی باید بدونید که من همه‌ی گریه‌هام رو کردم و الان حالم نسبتا خوبه.

بذار که یکم هم از روزهام بگم؛ صبح‌ها بدون استثنا با صبا دعوا می‌کنم. در اکثر ثانیه‌های شبانه روز مشغول اینیم که خانوادگی به مهرسا یاد بدیم که اندکی برای ما حریم شخصی قائل باشه و محض رضای خدا این‌قدر همه چیز ما رو پایین (یا بالا، بستگی به منطقه داره) نکشه؛ که واقعا کار سختیه. راستش الان احساس می‌کنم که کلا روزهام به همین دو مورد می‌گذره. ولی خب، یک سری کارهای جزئی دیگه هم هست. مثل این که زبان می‌خونم. هر روز ورزش می‌کنم و هر روز انگار حرکاتم روون‌تر و ظریف‌تر می‌شه. به شکل عجیبی ریاضی می‌خونم. و دارم هر روز قله‌های آهنگ‌های خییلی و عمیقا پاپ رو در می‌نوردم و ممکنه که به زودی بگم که از جاستین بیبر خوشم اومده، بنابراین بهتره که آماده باشیم، و همین تقریبا. دوست ندارم که به این اشاره کنم که امروز دوازده و نیم ظهر بیدار شدم. چون از واکنش النا می‌ترسم یکم. ولی فردا قراره که زود بیدار بشم و زیاد بخونم. راستش من الان جلوی لپ‌تاپ و توی زیرزمین خونه‌مون نشستم و دارم فکر می‌کنم که چطوری این پست رو تموم کنم که شما بعدش با خودتون فکر نکنید که «پسر، این چه چیز احمقانه‌ای بود که خوندم؟» ولی واقعا هیچ پایان خاصی به ذهنم نمی‌رسه. پس همین‌طوری بریم.

بازدید : 1128
سه شنبه 26 اسفند 1398 زمان : 2:38
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Fairytale

یک صحنه از زنان کوچک بود که من رو عمیقا ترسوند. این شکلی بود که مگ، که با مرد مورد علاقه‌اش که معلم بود و فقیر بود، ازدواج کرده بود و بعد از مدت‌ها، یک چیزی که قیمتش بالا بود، خریده بود و پشیمون شده بود و عمیقا نگران بود که شوهرش چه واکنشی نشون می‌ده. بعد از دیدنش، به این فکر کردم که واقعا بهتره که منطقی فکر کنی یا دنبال علاقه‌ات بری؟

دیروز بعد از یک سال و نیم، دلم برای Call Me by Your Name تنگ شده بود و نشستم به دوباره دیدنش، و خب، دیدنش خیلی خوب بود. با دیدنش عمیقا دلم می‌خواست که خیلی در آینده خانواده‌ی مرفهی داشته باشم، خیلی لباس‌های زیبایی داشته باشم. بعد از دیدنش، هی نشستم فکر کردم، و بیش‌تر متنفر شدم از این که چقدر معمولی‌ام. می‌دونی، چون من کل وقتم، به جز استراحتم و کارهای انسان مدرن و کارهای انسان ایرانی، به درس‌های رشته‌ام، مجله و درس‌های مرتبط با رشته‌ام می‌گذره، و خدا می‌دونه که من حتی به نصف درس‌هایی که دوست دارم بخونم هم نمی‌رسم. چه برسه به این که یک روز بالاخره یکم دیدم به هنر گسترده بشه. نه این که هنرمند بشم، اصلا حتی رویای اون رو هم ندارم. صرفا یکم بیش‌تر بفهمم. سال‌های متمادی آرزو می‌کردم که یاد داشته باشم پیانو زدن بلد باشم. دوست داشتم فقط یک انسان نیمه کتابخون، نیمه فیلم‌بین، و صرفا همیشه هندزفری در گوش نباشم. جدا از هنر، دوست دارم که بالاخره آلمانی یاد بگیرم، شاید یکم فرانسوی. دوست دارم که بالاخره بلد بشم که حرفه‌ای شنا کنم. چیزهای خیلی زیادی‌اند که حسرتشون رو دارم.

اون روزی که خونه‌ی فرزانه بودم و آسمون ابری بود و کنار پنجره نشسته بودیم و چایی داشتیم، یادم اومد که یک بار بهش گفتم که فلانی نوشته که دبیرستانش رو این‌طوری گذرونده، و از این که وقتش رو سر این چیزها گذاشته، ناراضی نیست، و فرزانه بهم گفته بود که وقتی کسی با همچین لحنی راجع به چیزی حرف می‌زنه، اتفاقا بیش‌تر این‌طوری به نظر میاد که به شدت ناراضیه، که حسرت داره. و فکر کردم که من الان همچین حسی درباره‌ی زندگی‌م دارم. و می‌دونی، صرفا هیچ راه نجاتی ازش نمی‌بینم. می‌ترسم که تا همیشه این حسرت‌ها توی دلم بمونند. آخرش دانشمند بشم و فکر کنم که آیا این چیزی بود که من واقعا می‌خواستم؟

بازدید : 1275
جمعه 22 اسفند 1398 زمان : 19:13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Fairytale

داشتم می‌گفتم که توی زندگی هر فردی، یک سری وقت‌های خوبی هست که خیلی تلاش می‌کنه و می‌خونه و از خودش راضیه و وقت‌های خیلی خیلی بیش‌تری هست که یک مشکلی وجود داره، و تلاش خیلی زیادی نمی‌کنه، یا حتی اصلا تلاش نمی‌کنه، و وضعیت جالب نیست کلا.

و می‌دونی، موضوع اینه که وقت‌های خوب، کلا خیلی هم مهم نیستند. خیلی هم هیجان‌انگیز نیست. داری تلاش می‌کنی، چون خوشت میاد که تلاش کنی. ولی توی وقت‌های بد، پشیمون و غمگینی و می‌ترسی، و دلت می‌خواد فقط توی تخت قایم شی و فیلم ببینی تا تموم شه. یا هم این که این‌قدر خودت رو سرزنش کنی، که دیگه توقع خاصی هم از خودت نداشته باشی.

و عزیزم، موضوع اینه که دقیقا همین وقت‌ها مهمند. لازم نیست خودت رو مجبور کنی، که بشینی و دوازده ساعت مداوم برای امتحان فردات بخونی. لازم نیست وانمود کنی که حالت خوبه و لازم نیست خودت رو عذاب بدی. فقط باید تلاش کنی که با همه‌ی اون افکار احمقانه‌ای که توی ذهنته، مقابله کنی. تلاش کنی امید رو نگه داری و تلاش کنی که منطقی فک کنی. وقتی با تمام وجودت می‌خوای که بشینی و از بقیه‌ی راه صرف نظر کنی، لازم نیست که شروع کنی به دویدن که فرد مقاوم و موفقی محسوب بشی؛ فقط یکم بایست و یکم آب بخور و یکم آهسته راه برو. هر چقدر هم که روزها، هفته‌ها و ماه‌های افتضاح و سختی داشتی، هر چقدر هم که کارهای احمقانه‌ای کردی، و هر چند بار هم که ناامید شدی، بالاخره یک جا، تلاش کن که بفهمی‌که یک روز قراره که همه چیز خوب بشه، یک روز به آرزوت می‌رسی، و کسی که توی اون روز هستی، ازت توقع داره که ادامه بدی. ازت توقع داره که خودت رو جمع و جور کنی، قلب و ذهنت رو از همه‌ی چیزهای غمگین و عذاب‌آوری که توشون هست، پاک کنی، و امیدت رو حفظ کنی.

بازدید : 1456
جمعه 22 اسفند 1398 زمان : 10:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Fairytale

داشتم می‌گفتم که توی زندگی هر فردی، یک سری وقت‌های خوبی هست که خیلی تلاش می‌کنه و می‌خونه و از خودش راضیه و وقت‌های خیلی خیلی بیش‌تری هست که یک مشکلی وجود داره، و تلاش خیلی زیادی نمی‌کنه، یا حتی اصلا تلاش نمی‌کنه، و وضعیت جالب نیست کلا.

و می‌دونی، موضوع اینه که وقت‌های خوب، کلا خیلی هم مهم نیستند. خیلی هم هیجان‌انگیز نیست. داری تلاش می‌کنی، چون خوشت میاد که تلاش کنی. ولی توی وقت‌های بد، پشیمون و غمگینی و می‌ترسی، و دلت می‌خواد فقط توی تخت قایم شی و فیلم ببینی تا تموم شه. یا هم این که این‌قدر خودت رو سرزنش کنی، که دیگه توقع خاصی هم از خودت نداشته باشی.

و عزیزم، موضوع اینه که دقیقا همین وقت‌ها مهمند. لازم نیست خودت رو مجبور کنی، که بشینی و دوازده ساعت مداوم برای امتحان فردات بخونی. لازم نیست وانمود کنی که حالت خوبه و لازم نیست خودت رو عذاب بدی. فقط باید تلاش کنی که با همه‌ی اون افکار احمقانه‌ای که توی ذهنته، مقابله کنی. تلاش کنی امید رو نگه داری و تلاش کنی که منطقی فک کنی. وقتی با تمام وجودت می‌خوای که بشینی و از بقیه‌ی راه صرف نظر کنی، لازم نیست که شروع کنی به دویدن که فرد مقاوم و موفقی محسوب بشی؛ فقط یکم بایست و یکم آب بخور و یکم آهسته راه برو. هر چقدر هم که روزها، هفته‌ها و ماه‌های افتضاح و سختی داشتی، هر چقدر هم که کارهای احمقانه‌ای کردی، و هر چند بار هم که ناامید شدی، بالاخره یک جا، تلاش کن که بفهمی‌که یک روز قراره که همه چیز خوب بشه، یک روز به آرزوت می‌رسی، و کسی که توی اون روز هستی، ازت توقع داره که ادامه بدی. ازت توقع داره که خودت رو جمع و جور کنی، قلب و ذهنت رو از همه‌ی چیزهای غمگین و عذاب‌آوری که توشون هست، پاک کنی، و امیدت رو حفظ کنی.

بازدید : 1336
پنجشنبه 21 اسفند 1398 زمان : 1:02
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Fairytale

داشتم می‌گفتم که توی زندگی هر فردی، یک سری وقت‌های خوبی هست که خیلی تلاش می‌کنه و می‌خونه و از خودش راضیه و وقت‌های خیلی خیلی بیش‌تری هست که یک مشکلی وجود داره، و تلاش خیلی زیادی نمی‌کنه، یا حتی اصلا تلاش نمی‌کنه، و وضعیت جالب نیست کلا.

و می‌دونی، موضوع اینه که وقت‌های خوب، کلا خیلی هم مهم نیستند. خیلی هم هیجان‌انگیز نیست. داری تلاش می‌کنی، چون خوشت میاد که تلاش کنی. ولی توی وقت‌های بد، پشیمون و غمگینی و می‌ترسی، و دلت می‌خواد فقط توی تخت قایم شی و فیلم ببینی تا تموم شه. یا هم این که این‌قدر خودت رو سرزنش کنی، که دیگه توقع خاصی هم از خودت نداشته باشی.

و عزیزم، موضوع اینه که دقیقا همین وقت‌ها مهمند. لازم نیست خودت رو مجبور کنی، که بشینی و دوازده ساعت مداوم برای امتحان فردات بخونی. لازم نیست وانمود کنی که حالت خوبه و لازم نیست خودت رو عذاب بدی. فقط باید تلاش کنی که با همه‌ی اون افکار احمقانه‌ای که توی ذهنته، مقابله کنی. تلاش کنی امید رو نگه داری و تلاش کنی که منطقی فک کنی. وقتی با تمام وجودت می‌خوای که بشینی و از بقیه‌ی راه صرف نظر کنی، لازم نیست که شروع کنی به دویدن که فرد مقاوم و موفقی محسوب بشی؛ فقط یکم بایست و یکم آب بخور و یکم آهسته راه برو. هر چقدر هم که روزها، هفته‌ها و ماه‌های افتضاح و سختی داشتی، هر چقدر هم که کارهای احمقانه‌ای کردی، و هر چند بار هم که ناامید شدی، بالاخره یک جا، تلاش کن که بفهمی‌که یک روز قراره که همه چیز خوب بشه، یک روز به آرزوت می‌رسی، و کسی که توی اون روز هستی، ازت توقع داره که ادامه بدی. ازت توقع داره که خودت رو جمع و جور کنی، قلب و ذهنت رو از همه‌ی چیزهای غمگین و عذاب‌آوری که توشون هست، پاک کنی، و امیدت رو حفظ کنی.

بازدید : 1154
پنجشنبه 21 اسفند 1398 زمان : 15:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Fairytale

داشتم می‌گفتم که توی زندگی هر فردی، یک سری وقت‌های خوبی هست که خیلی تلاش می‌کنه و می‌خونه و از خودش راضیه و وقت‌های خیلی خیلی بیش‌تری هست که یک مشکلی وجود داره، و تلاش خیلی زیادی نمی‌کنه، یا حتی اصلا تلاش نمی‌کنه، و وضعیت جالب نیست کلا.

و می‌دونی، موضوع اینه که وقت‌های خوب، کلا خیلی هم مهم نیستند. خیلی هم هیجان‌انگیز نیست. داری تلاش می‌کنی، چون خوشت میاد که تلاش کنی. ولی توی وقت‌های بد، پشیمون و غمگینی و می‌ترسی، و دلت می‌خواد فقط توی تخت قایم شی و فیلم ببینی تا تموم شه. یا هم این که این‌قدر خودت رو سرزنش کنی، که دیگه توقع خاصی هم از خودت نداشته باشی.

و عزیزم، موضوع اینه که دقیقا همین وقت‌ها مهمند. لازم نیست خودت رو مجبور کنی، که بشینی و دوازده ساعت مداوم برای امتحان فردات بخونی. لازم نیست وانمود کنی که حالت خوبه و لازم نیست خودت رو عذاب بدی. فقط باید تلاش کنی که با همه‌ی اون افکار احمقانه‌ای که توی ذهنته، مقابله کنی. تلاش کنی امید رو نگه داری و تلاش کنی که منطقی فک کنی. وقتی با تمام وجودت می‌خوای که بشینی و از بقیه‌ی راه صرف نظر کنی، لازم نیست که شروع کنی به دویدن که فرد مقاوم و موفقی محسوب بشی؛ فقط یکم بایست و یکم آب بخور و یکم آهسته راه برو. هر چقدر هم که روزها، هفته‌ها و ماه‌های افتضاح و سختی داشتی، هر چقدر هم که کارهای احمقانه‌ای کردی، و هر چند بار هم که ناامید شدی، بالاخره یک جا، تلاش کن که بفهمی‌که یک روز قراره که همه چیز خوب بشه، یک روز به آرزوت می‌رسی، و کسی که توی اون روز هستی، ازت توقع داره که ادامه بدی. ازت توقع داره که خودت رو جمع و جور کنی، قلب و ذهنت رو از همه‌ی چیزهای غمگین و عذاب‌آوری که توشون هست، پاک کنی، و امیدت رو حفظ کنی.

تعداد صفحات : 5

آمار سایت
  • کل مطالب : 51
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 290
  • بازدید کننده امروز : 93
  • باردید دیروز : 38
  • بازدید کننده دیروز : 21
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 330
  • بازدید ماه : 1356
  • بازدید سال : 10428
  • بازدید کلی : 79383
  • کدهای اختصاصی