دیشب که داشتمهاردم رو مرتب میکردم، به فرم انتخاب رشتهام رسیدم. اولویت اولش رشتهی الانم بود، اولویت آخرش هم پزشکی بیرجند. مامان و بابام راضی نمیشدند که من دیگه ته تهش پزشکی مشهد قبول میشم، و مجبورم کردند که هر پزشکیای که دم دست میاد، بزنم. بازم خدا رو شکر که از خیر دندونپزشکی گذشتند.
یک اسکرینشات بود صرفا؛ ولی کلی خاطره اومد همراه باهاش. این که نهایت آرزوم و رویام بود که اینجا باشم. که چقدر فکر کردم به این که لحظهای که نتایج بیاد، و من قبول شده باشم، چه احساسی پیدا میکنم. وقتی نتایج اومد. من قبول شده بودم، و حس کردم که یک پرنده توی قلبم رها کردند.
پیامیکه توش دعوت به مصاحبه شدم، هنوز دارم. که گفته بود ساعت هشت باید پردیس علوم باشم. اولین باری که دانشگاه محبوبم رو دیدم، یادمه. اولین باری که پردیس علوم رو دیدم. فکر میکردم که اونجایی که کنار راهپلههاست، و چند تا گلدون چیدند، نورش بینهایت قشنگه. بعدا فهمیدم که ادامهی اون راه میرسه به آزمایشگاه زیست گیاهی. یادمه که دور میز راه میرفتم، و با مامانم تلفنی حرف میزدم و میگفتم که مصاحبهام چطور بود. یادمه که سجاد کنار من ایستاده بود، و حمید بهم گفت که چقدر این پسر جوگیره که کت شلوار پوشیده. الان میدونم که سجاد حتی موقع خواب هم احتمالا کت شلوار میپوشه.
یادمه که هزاران بار از فرزانه پرسیدم که قبول میشم یا نه. هر بارش گفت که قبول میشم. و صرفا، همهی اون دو سال، بهقدری زندگی الانم رویام بود، که الان نمیفهمم چطوری دارم توش زندگی میکنم، و حتی خیلی اوقات ناراحتم.
سرپرستم توی مجله بهم یک مطلب داده که از توش یک دیدگاه در بیارم. دربارهی مقایسهی واکسنهایی بود که cell-based اند، یا egg-based. مهم نیست که حتی بدونید که واکسن دقیقا چیه. ولی به هر حال، امشب داشتم میخوندمش. اسم چند تا شرکت و محصولاتشون توش بود، و من یک صفحه توی دفتر تحقیقهام باز کردم، به اسم companies. و میدونی، به این فکر کردم که شاید یک روز توی یکی از شرکتهای بزرگ کار کنم. میتونستم خودم رو تصور کنم که زیاد میخندم. میتونم تصور کنم که خوشحالم، و میتونستم تصور کنم که توی یک ساختمون روشن کار میکنم. وقتی که متن مربوط به واکسنها رو میخوندم، فکر میکردم که تکتک این واژهها رو دوست دارم. آهنگ پوکوهانتس پخش میشد، و من به آیندههای احتمالی فکر میکردم. (من خیلی آدم متمرکزی نیستم، مشخصا.) فقط، ... همه چیز به نظرم فقط شبیه زندگی کردن توی رویا بود. و چیزهای خیلی محوی توی ذهنم بود، ولی خوشحالی، اصلیترین جزئش بود. حتی نمیدونستم که قراره چی بشم، حتی مهم نبود که درخشان بشم؛ فقط میدونستم که عاشق کاریام که قراره بکنم. مامانم هر از گاهی ازم میپرسه که آیا هنوزم از انتخابم پشیمون نیستم، و من فقط فکر میکنم که هر روز بیشتر از روز قبل رشتهام رو دوست دارم. که حتی الان بیشتر از سال کنکورم، رویام رسیدن به این رشته است.
کسی چه میدونه عزیزم؟ آیندهای هم وجود داره که توش برای ارشد بتونم کارولینسکا قبول شم. آیندهای هم وجود داره که توش بالاخره خردمند شده باشم، و چیزهای زیادی بدونم. آیندهای هم که توش استاد دانشگاه باشم، و استادی باشم که دانشگاه رو برای یک نفر دوستداشتنیتر میکنه. ممکن هم هست که هیچکدوم از اینها نباشه. ولی به هر حال، شبی بوده که من حس کنم هر چیزی توی رشتهام، به شکل شگفتانگیزی زیباست. و خوشحالم که تجربهاش کردم.