فدریکو امروز صبح پیام داده بود که بریم با بچهها صبحانه بخوریم. من به صورت پیشفرض داشتم مینوشتم که نه، مرسی، بعدش از خودم پرسیدم که خب دردت چیه، پا شو برو. تو که اصلا حتی دلت میخواد. رفتم و خیلی خوش گذشت. زیر آفتاب نشسته بودیم و داشتیم خاطراتمون رو برای فرد جدید گروه تعریف میکردیم. دلم برای رابطه با انسانها تنگ شد.
یک غمیرو با خودم این طرف و اون طرف میبرم که نمیدونم از کجا میاد. هوا خوبه، خیابونها پر از شکوفه است، من هم همهی اینها رو میبینم و بازم غمگینم. حدس میزنم ناراحتیم یک ربطی به ایران داشته باشه.
همیشه یک لیست طویل دارم از چیزهایی که دوست دارم بخرم و داشته باشم. الان ولی اصلا چیزی برام مهم نیست. تلاش هم میکنم که کلا ذهنم زیاد توی این فضا نباشه. ولی بعدش ذهنم کلا توی هیچ فضایی نیست. چیزهای زیادی نیست که خوشحالم کنه و چیزهای زیادی نیست که براشون هیجان داشته باشم. زندگیم یک جورهایی خالیه و این ناراحتم میکنه.