loading...

Fairytale

بازدید : 7
يکشنبه 13 ارديبهشت 1404 زمان : 19:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Fairytale

گوشی رو برمی‌دارم که بنویسم و دستم پیش نمی‌ره. درباره‌ی چیزی که توی ذهنم می‌گذره، حرف نمی‌زنم، و درباره‌اش حتی فکر هم نمی‌کنم. گاهی اوقات فقط یکم گریه می‌کنم.

چند هفته پیش انوجا از پسری که برای چند ماه توی رابطه بودند، جدا شد و شبش بعد از کلاس آلمانی، باهاش رفتم خونه و پیشش بودم تا حالش بهتر بشه. می‌گفت احساس می‌کنه داره هیچ کاری نمی‌کنه، در حالی که روی کاغذ داره حداقل ده ساعت در روز کار می‌کنه. هیچ قسمت دیگه‌ای از زندگی‌ش هم جلو نمی‌ره، از جمله همین تنها نبودن.

کلی باهاش حرف زدم، کلی خندوندمش، و گفتم که نتیجه‌ی این سال‌ها بعدا مشخص می‌شه و باید به پروسه اعتماد داشته باشی. بعد خودم از اون موقع دارم هی سر تقریبا دقیقا همین چیزها گریه می‌کنم ((:.

می‌دونی، مثلا می‌بینم یکی دنبال پوله و بهش می‌رسه و برام دیدنش لذت‌بخشه. من اصلا راستش نمی‌دونم دنبال چی‌ام. منطقا دنبال پول هم هستم قاطی چیزهای دیگه، ولی خیلی چیزهای دیگه. آدم می‌تونه توی بی‌نهایت مسیر بره. من از این سد ذهنی گذشتم و برای خودم دوراهی‌های تخیلی نمی‌ذارم.

من دوست دارم زندگی متعادلی داشته باشم، با تمرکز روی کارم، چون فکر می‌کنم منطقی‌ترین راهه برای این که چیزی از خودم به جا بذارم.

مشکلش اینه که من مدت نسبتا خوبیه که دارم کار می‌کنم، و هنوز نمی‌دونم که آیا واقعا پتانسیلی دارم یا نه. همیشه فکر می‌کردم دارم. روی کاغذ هم هنوز به نظر میاد که باید داشته باشم. ولی نمی‌دونم چرا حس می‌کنم دارم به جایی نمی‌رسم. انگار روی نقشه زدم که کجا باید برم، همه‌ی جهت‌هایی که بهم داده، دنبال کردم، و وقتی رسیدم دیدم یک جای کلا پرته بی هیچ نشونی از جایی که من می‌خواستم برم.

بعد به خودم می‌گم آهان، اوکی، احتمالا یک تغییرات ریزی باید در مایندست و عادت‌هام بدم و درست می‌شه بعدش احتمالا. بعد همه‌چیز رو دست‌کاری می‌کنم، همه‌چیز رو بررسی می‌کنم، و گاهی اوقات چیزها یکم بهتر می‌شه، ولی در نهایت من اون‌جا نیستم که باید باشم و نزدیکش هم نیستم.

بعدش به سوال اول برمی‌گردم که شاید چیزی توی من خرابه. شاید حتی با وجود این که باهوشم و تلاش می‌کنم، یک چیز دیگه‌ای لازمه و من فقط ندارمش. یک چیزی به صورت مشخصی این‌جا داره کار نمی‌کنه و من حتی اون هم نمی‌تونم پیدا کنم.

زندگی‌م داره می‌ره و من هر لحظه نگرانم. از خودم می‌پرسم اگه چطوری زندگی کنی، دیگه حسرتی نخواهی داشت، و نمی‌دونم. خیلی چیزها هست که هنوز نمی‌دونم. البته نه این که چیزهایی که می‌دونم هم الان دارند کمک خاصی می‌کنند.

یک ایده‌ای توی گروه ایرانی‌های آلمان دیدم که بعد از مهاجرت هر چند وقت یک بار یک ویدئو از خودت بگیری و بگی از روزهات. دوست دارم انجامش بدم. اگه یک ویدئو از خودم بگیرم، می‌گم که آفرین، هشت ساعت خواب داری، ساعت نه توی تختی، حتی روتین پوستی داری، کلاس آلمانی می‌ری، آشپزی می‌کنی، و هر کار درستی که باید، بدون اتلاف وقت انجام می‌دی، ولی از همیشه بیش‌تر احساس می‌کنی گم شدی.

هنوز توی این مرحله‌ای که فکر می‌کنی پول و جایگاه هیچ‌کدوم اولویت اول نیست، و فقط دوست داری یک کاری بکنی. یک اثری به جا بذاری. این که چی و چطور، خدا می‌دونه. شاید حتی بقیه بدونند، ولی تو نمی‌دونی.

بازدید : 16
يکشنبه 23 فروردين 1404 زمان : 0:31
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Fairytale

فدریکو امروز صبح پیام داده بود که بریم با بچه‌ها صبحانه بخوریم. من به صورت پیش‌فرض داشتم می‌نوشتم که نه، مرسی، بعدش از خودم پرسیدم که خب دردت چیه، پا شو برو. تو که اصلا حتی دلت می‌خواد. رفتم و خیلی خوش گذشت. زیر آفتاب نشسته بودیم و داشتیم خاطراتمون رو برای فرد جدید گروه تعریف می‌کردیم. دلم برای رابطه با انسان‌ها تنگ شد.

یک غمی‌رو با خودم این طرف و اون طرف می‌برم که نمی‌دونم از کجا میاد. هوا خوبه، خیابون‌ها پر از شکوفه است، من هم همه‌ی این‌ها رو می‌‌بینم و بازم غمگینم. حدس می‌زنم ناراحتی‌م یک ربطی به ایران داشته باشه.

همیشه یک لیست طویل دارم از چیزهایی که دوست دارم بخرم و داشته باشم. الان ولی اصلا چیزی برام مهم نیست. تلاش هم می‌کنم که کلا ذهنم زیاد توی این فضا نباشه. ولی بعدش ذهنم کلا توی هیچ فضایی نیست. چیزهای زیادی نیست که خوشحالم کنه و چیزهای زیادی نیست که براشون هیجان داشته باشم. زندگی‌م یک جورهایی خالیه و این ناراحتم می‌کنه.

بازدید : 23
سه شنبه 11 فروردين 1404 زمان : 23:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Fairytale

تاراس یک بار می‌گفت اگه اهل کشوری مثل ایران بود، هیچ‌وقت برنمی‌گشت خونه. منم این‌طوری بودم که "وای خدا، یک چیزی می‌گی." ولی واقعا گاهی اوقات با خودم فکر می‌کنم کاش می‌شد هیچ‌وقت برنگردم خونه.

اکثر اوقات این‌جا رو خونه‌ی خودم می‌دونم. آرومه و همین کافیه. وقتی ایرانم، از همه‌چیز شاکی‌ام و از آدم‌ها دورم. تا این‌جاش که جور درمیاد و منطقیه. ولی بعدش میام این‌جا و تا یک مدت این‌جا هم خوشحال نیستم. همه‌جا بیش‌از‌حد ساکته، حوصله ندارم با آدم‌ها حرف بزنم، و حتی کارم هم خوشحالم نمی‌کنه.

وقتی ایرانم، با مامان و بابام دعوا می‌کنم و این‌جا که میام، از دلتنگی گریه‌ام می‌گیره. بعدش فکر می‌کنم که یک جایی از شخصیت من اشتباهه. یک جایی داره درست کار نمی‌کنه، و هرچی می‌گردم، نمی‌تونم پیداش کنم.

امروز آرین سر ناهار از پست‌داک‌هامون پرسید که چطوری می‌شه نوکلئوتیدی رو استخراج کرد یا همچین چیزی و توی ذهنم داشتم حرص می‌خوردم که وای خدا، who gives a fuck about purifying single nucleotides.

پریروز رسیدم آلمان و الان توی قطارم تا توی یک کورس شرکت کنم‌که نسبتا مهمه. به سختی ولی می‌تونم بهش اهمیت بدم. چنین غم عمیقی یا داره پرسپکتیو رو ازم می‌گیره، یا نشون می‌ده واقعا همه‌ی این‌ها چقدر بی‌اهمیته.

بازدید : 26
دوشنبه 26 اسفند 1403 زمان : 3:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Fairytale

شیراز قشنگ و تمیز و آرومه. پر از آفتاب و سکوت. با لباس‌هایی که توی آلمان باهاشون می‌گردم، گاهی که گرمم می‌شه با آستین کوتاه، توی شهر قدم می‌زنم و احساس امنیت می‌کنم. امروز توی مغازه‌ها شال‌ها خیلی طرح‌های قشنگی داشتند. دلم یکم سوخت که دلیلی ندارم که بخرم.

اومدن از آلمان به ایران هر بار چنان به قلبم فشار میاره که فکر می‌کنم دیگه برنمی‌گردم. زندگی چنان متفاوته و این‌قدر دلم می‌سوزه که از یک طرف دوست دارم حتی بیش‌تر ازش فاصله بگیرم و دیگه چیزی نشنوم، از یک طرف عذاب وجدان می‌گیرم که نیستم.

شیراز یکم سرحالم آورد. ایرانی بود که من توی ذهنم داشتم وقتی دلتنگ بودم.

توی استانبول که داشتیم در راستای ساحل قدم می‌زدیم، به یک محوطه‌ی شلوغ و زنده رسیدیم و یک پسره داشت گیتار می‌زد و می‌خوند. بعدازظهر بود و آفتاب بود و دریا می‌درخشید. آهنگه توی ذهنم موند و آهنگ‌های مختلف ترکی گوش دادم و پیداش نکردم. آخرش با ایده‌ی پرهام، ریتمش رو برای گوشی‌م خوندم و فهمیدم اسمش اینه Senden Güzeli Mi Var که می‌شه "آیا کسی زیباتر از توهست؟" که سوال خوبی هم هست.

استانبول زیباترین شهریه که من توی زندگی‌م دیدم. مردم مهربون بودند، و قشنگ. غذاها به قدری خوشمزه بودند که کبابی که توی ایران می‌خورم، دربرابرش به چشم نمیاد. کلی کلی کلی راه رفتیم. از کنار بندر، توی کوچه‌ها. سوار قایق‌هاشون شدیم و متوجه شدیم کادیکوی برابر با کاراکوی نیست. توی جزیره دوچرخه‌سواری کردیم. به هر بهانه‌ای باقلوا و چایی خوردیم. حس خونه‌ی خاله داشت.

ولی می‌دونی، جالبه برام که الان خونه‌ام واقعا برام خونه است. اون شهر برام خونه است، و این‌جا وقتی خوش می‌گذره، تعطیلاته، وقتی بد می‌گذره، وظیفه.

بازدید : 31
جمعه 9 اسفند 1403 زمان : 4:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Fairytale

برای فردا با آرین سر براونی با موز شرط بستم که زودتر به آزمایشگاه می‌رسم، و با این حال نمی‌تونم بخوابم. یک نفر چند روز می‌تونه پشت‌سرهم از هیجان در خودش نگنجه؟

زیاد استرس دارم و زیاد از شدت استرس حالت تهوع دارم. این خودش موضوع جالبیه و جالب‌تر اینه که من این‌قدر نرمال باهاش برخورد می‌کنم :)) از وقتی شروع کردم و باهاش راجع به کارم حرف زدم، خیلی بهتر شدم البته. وقتی چیزها از ذهنم بیرون میان، همه‌چیز راحت‌تر به نظر میاد.

اول قرار بود توی فرودگاه استانبول تنها باشم و خودم تنهایی برم تا خونه‌ای که گرفتیم، بعدش پروازش رو جابه‌جا کرد تا زودتر از من برسه به همون فرودگاه. من اولش کلی استرس داشتم سر همین تا خونه رسیدن، و بعد از این تغییر فقط سردرگم‌ام. سوار هواپیما می‌شم‌و از اونطرف می‌بینمش. هیچ جای استرس نداره. گاهی اوقات حس می‌کنم فقط خودم رو نگران می‌کنم تا از احساساتم فرار کنم.

خیلی خوشحالم. فکر کنم از صد فرسخی مشخصه. حتی بقیه هم احتمالا خوشحال می‌کنم. نمی‌تونم حتی به بغل کردن مهرسا و ارغوان فکر کنم. هرکسی گنجایشی برای احساسات داره.

بازدید : 33
جمعه 2 اسفند 1403 زمان : 1:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Fairytale

این چند روز تاراس به‌خاطر این که ممکنه آمریکا حمایتش رو از اوکراین برداره، ناراحته. حرف نمی‌زنه خیلی و توی خودشه. یادم میاد هی که صبا که کوچک بود، هر بار که من یا مامان یکم توی خودمون بودیم، می‌اومد می‌پرسید "ناراحتی؟"، و پنج دقیقه بعدش باز "ناراحتی؟". اصلا طاقت نمی‌آورد. حالا منم همین‌طوری. هی می‌پرسم "are you okay?" و جز پرسیدن این هم کاری ازم برنمیاد.

وقتی با هم حرف می‌زنیم، شبیه مامانم‌ام به طرز عجیبی. یک کلام بگه با یکی بیرون بوده، ازش هزارتا سوال درمیارم. چی کار کرده، چیا گفتند، چه حسی داشته. سوال‌هایی که واقعا اون‌قدرها نه به من مربوط‌اند، نه به موضوع و واقعا هم نمی‌دونم چرا می‌پرسم. خیلی هم برام جالبه بدونم چرا همچین کاری می‌کنم. سر هر سوالی هم واقعا کنجکاوم که می‌پرسم، اصلا از روی نشون دادن علاقه نیست. رومانتیک بخوای نگاه کنی، شاید کنجکاوم که هرچیزی توی ذهنش هست، برای منم باشه. نمی‌دونم واقعا.

به آیتو می‌گم من یک ماهه به شماها گوش ندادم. تنها چیزی که بهش فکر می‌کنم، ایران و استانبوله. حتی الانم که شروع کردم به فکر کردن بهش، تمرکزم رفت. باید برم و کل شب لبخند بزنم.

بازدید : 35
چهارشنبه 23 بهمن 1403 زمان : 5:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Fairytale

سرپرست تبلیغات برای کنفرانسمون شدم و به گروهمون می‌خواستم بگم که لازم نیست پوسترمون بهترین پوستر تمام این بیست و چند سال باشه. در قدم اول فقط یک چیزی باشه. به خودم می‌گم لازم نیست آزمایش‌هام رو به بهترین شکل طراحی کنم، فقط یک کاری بکنم. فکر می‌کنم که لازم نیست احساساتی که ته دلم و فکرهایی که ته ذهنم هستند، این‌جا بیان کنم، ولی فقط یک چیزی بنویسم. فقط یک چیزی بگم. این‌قدر چیزها رو توی خودم نریزم و آروم‌آروم حرف بزنم.

یک دوستی دیگه هم خراب شد و من مثل همیشه خودم رو نسبتا بی‌گناه می‌دونم. در واقع من این‌قدر بی‌گناه بودم که یک نفر به‌خاطر این که خیلی دوستم داشته، نمی‌تونسته ادامه بده به دوستی :)) پس من یک پوینتی دارم.

خیلی جالبه واقعا. دوست دارم ببینم بقیه با آدم‌هایی که از زندگی‌شون می‌رن بیرون، چی کار می‌کنند. من مثل وقت‌هایی که زمین می‌خورم، سریع می‌ایستم و خودم رو می‌تکونم و وانمود می‌کنم اتفاقی نیفتاده. فکر آدم‌ها هیچ‌وقت از ذهنم نمی‌ره. تا ابد یک شبحی ازشون باهام باقی می‌مونه.

همیشه خیلی می‌ترسم. در هر لحظه‌ای من این‌قدر می‌ترسم که می‌تونم گریه کنم. باید آروم‌تر باشم، باید گم‌تر همه‌چی رو جدی بگیرم، ولی چنان همیشه در حالت دفاعی‌ام، چنان مشتاق اینم که ارزش خودم رو به خودم و بقیه ثابت کنم که کوچک‌ترین اشتباه‌ها، و باورت نمی‌شه چقدر این اشتباه می‌تونند کوچک باشند، روزم رو خراب می‌کنه.

من این شکلی نبودم. دوست دارم حداقل اگه این‌طوری بودن توی بزرگسالی اجباریه، کم‌تر این‌طوری باشم.

بازدید : 33
چهارشنبه 23 بهمن 1403 زمان : 4:47
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Fairytale

برای کریسمس یک جاشمعی شکل خونه هدیه گرفتم. امروز همین‌طوری رندوم شمع روشن کرده بودم و حواسم نبود و سر رفته بود. قطره‌هاش به زمین پاشیده بود. یک ده دقیقه‌ای صرف کردم که تمیزش کنم، و اعصابم یکم خرد شد. فکر کردم که الان این ده دقیقه از عمرم کم شد، و می‌تونست کم نشه اگه یکم حواسم می‌بود. (مخصوصا این که ظهر عین همین اتفاق افتاده بود ((((:)

از همین مثال استفاده می‌کنم برای رسیدن به این که فکر می‌کنم ته دلم، من از پیر شدن و مرگ می‌ترسم. از هدر دادن زمان بدم میاد. نصف روز توی تخت بودم و بقیه‌اش چندان مفید نبود، ولی بابت ده دقیقه‌ای صرف تمیز کردن شمع از زمین شد، اعصابم خرد می‌شه.

بالاخره بلیط گرفتم. با پنجاه یورو افزایش قیمت از دیروز، که واقعا ناراحت‌کننده است. ولی من قراره نوروز ایران باشم، و فکرش گریه‌ام میندازه.

وسط حرف زدن با بنیامین، یک لحظه به ذهنم رسید که دلیل این که من به انسان‌ها اجازه نمی‌دم راجع به کودکیشون حرف بزنند، یا پدر و مادرشون، یا هر چیزی در این حوزه، و اگه حرف بزنند هم‌دردی خاصی نشون نمی‌دم، این نیست که درک نمی‌کنم. صرفا در هیچ شرایطی من داوطلبانه به کودکی خودم فکر نمی‌کنم. زندگی برای من از دبیرستان شروع شد.

حتی نه این که من کودکی واقعا سختی داشتم، صرفا دوره‌ی تاریکی بود، پر از دعوا، و من همیشه تنها بودم، یا حداقل این چیزیه که یادم میاد. حسش شبیه اینه که برای یک دهه شب ابری باشه و زیر بارون باشی. من حتی نوجوانی فوق‌العاده‌ای هم نداشتم، ولی فکر کن کودکی چی بود که نوجوانی دربرابرش می‌درخشید.

داشتم برای بنیامین تعریف می‌کردم که احساسات من کاملا وابسته به احساسات مامانم بود؛ اگه اون خوب نبود، منم خوب نبودم. فکرش توی ذهنم می‌موند و عذابم می‌داد. می‌گفت شاید به‌خاطر اینه که من این‌قدر توی روابطم با دیگران، فاصله و استقلالم رو حفظ می‌کنم. می‌گفتم شاید به‌خاطر اینه که وقتی ناراحتم، به دیگران بروزش نمی‌دم و درگیرشون نمی‌کنم؛ دوست ندارم هیچ‌کس پیش من طوری باشه که من پیش مامانم بودم. در نظر نمی‌گیرم که رابطه‌ی بین انسان‌های بالغ کمی‌متفاوته.

می‌گفت که من باید یک موقعی بالاخره بهش برگردم، چون شخصیت الانم اون موقع شکل گرفته. منطقیه برام. امروز داشتم عکس‌ها و فیلم‌های قدیمی‌مون رو می‌دیدم. تلاش می‌کنم یادم بیاد؛ به زندگی‌م برشون گردونم.

بازدید : 31
چهارشنبه 23 بهمن 1403 زمان : 4:47
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Fairytale

امروز تقریبا داشتم برای ایران بلیط می‌خریدم. با مامانم و مهرسا حرف زدم. به مهرسا این روزها خیلی فکر می‌کنم. باور نمی‌کنی چقدر حرف می‌زنه. این میمی‌هست که چند نفر با تفنگ توی کلیسا پشت سرهم ایستادند و یک تک‌تیرانداز روی سقف؟ مهرسا اون تک‌تیراندازه در مقایسه با صبا که قبلا اشاره کردم حرف زدن باهاش شبیه پادکست گوش کردنه.

ولی من در تمام مراحل وجود مهرسا حضور داشتم. وقتی به دنیا اومده بود، اون‌جا بودم و با صبا به این نتیجه رسیدیم که شبیه ماهیه. وقتی نوزاد بود و کابوس دیده بود، توی بغل من آروم گرفت. وقتی بیرون می‌رفتیم، من و صبا دست‌هاش رو می‌گرفتیم و بلند می‌کردیم. من کنارش می‌خوابیدم و پشتش رو ناز می‌کردم که خوابش بگیره. الان هم از راه دور داره سر من رو می‌خوره با داستان غش کردنش سر کلاس و این که برای عمه‌ی آلمانی‌ش هرکاری می‌کنه. برای سوغاتی‌ش هم اصلا "هرجور خودم صلاح می‌دونم."

قلبم براش می‌ره.

کریسمس خوبی بود. چهارتایی سوپ سیب‌زمینی برای شام خوردیم، Dixit بازی کردیم و Klaus دیدیم. احتمالا چهارمین یا پنجمین باری بود که دیدمش، و قطعا آخرین بار نخواهد بود.

ناراحتم می‌کنه که شماها نمی‌تونید ببینید چقدر من فرق کردم :)) چقدر بیش‌تر خودمم، و نگران نیستم که با خودم بودن تنها بمونم. دیدم که حتی وقتی خودمم، مهربونم و دوست‌داشتنی‌ام، یا حداقل به‌اندازه‌ی وقت‌هایی که خودم نیستم مهربون و دوست‌داشتنی‌ام. ولی الان، می‌فهمم دارم چی کار می‌کنم، می‌فهمم هرکسی واقعا کجاست توی زندگی‌م.

مردم خسته‌ام نمی‌کنند. رفتیم برلین، هشت‌نفری. I shit you not، هشت نفر. شب آخر که برگشتم خونه، دلم هوس هتل رو کرده بود و برام باورش سخت بود.

توی پینترست یک پین دیدم که می‌گفت طرف تنهایی رو دوست داره، چون تنهایی تنها چیزیه که بلده. فکر کردم که شاید من بلد نیستم چطور با بقیه باشم. اشتباهی یادش گرفتم و هدفم اینه که بقیه از هم‌نشینی با من لذت ببرند. در نهایتش هیچی به من نمی‌رسه هیچ‌وقت. لذت من از لذت و توجه بقیه میاد، نه از مکالمه و برای خودم.

خیلی خسته‌ام. امروز نود درصدش توی تختم بودم. وقتی سرحال اومدم، به این فکر می‌کنم که با ترس تازه‌ام از پیر شدن و از دست دادن زمان چی کار کنم، با محبتی که نمی‌تونم برش گردونم چی کار کنم.

من هنوز به این فکر می‌کنم که یک روز شاید از این روزها برای دخترم تعریف کنم. شاید اون موقع مسخره به نظرم بیاد که فکر می‌کردم شخصیتم شکل گرفته و دیگه درسی برای یاد گرفتن نیست. حتی همین الان به نظرم مسخره است.

بازدید : 661
يکشنبه 27 ارديبهشت 1399 زمان : 8:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Fairytale

بعضی اوقات واقعا می‌خوام به صبا بگم که تا وقتی که من هستم، نمی‌ذارم که چیزی عذابش بده. این که هر چیزی هم بشه، همیشه من پشتشم. همیشه مواظبشم. ولی نه از خودم مطمئنم، نه از آینده. و امیدوارم که یک روز بتونم بالاخره این رو بهش بگم.

تعداد صفحات : 5

آمار سایت
  • کل مطالب : 51
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 11
  • بازدید کننده امروز : 11
  • باردید دیروز : 38
  • بازدید کننده دیروز : 21
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 51
  • بازدید ماه : 1077
  • بازدید سال : 10149
  • بازدید کلی : 79104
  • کدهای اختصاصی