بعضی اوقات واقعا میخوام به صبا بگم که تا وقتی که من هستم، نمیذارم که چیزی عذابش بده. این که هر چیزی هم بشه، همیشه من پشتشم. همیشه مواظبشم. ولی نه از خودم مطمئنم، نه از آینده. و امیدوارم که یک روز بتونم بالاخره این رو بهش بگم.
تفاوت های اصلی منتور و کوچ؟راستش واقعا میترسم. از ته دلم. احساس میکنم که در حالی که من دارم پایههای رشتهام رو یاد میگیرم، همکلاسیهام در حال جابهجا کردن مرزهای علمند. این چند روز درست نخوندم. صبحها که بلند میشم، اینقدر که انگیزهای ندارم، دوباره میخوابم. ولی یک وقتهایی هست که ازش میپرسم که «به نظرت من در آینده درخشان میشم؟» و بهم میگه که «همین الانش هم درخشان هستی. بعدا فقط مشخصتر میشه.» و میدونی، توی همچین لحظاتی، یادم میره که چقدر از خودم ناراضیام. و یادم میاد که چقدر دارم پیشرفت میکنم. چقدر دارم صبورتر میشم، چقدر بامسئولیتتر شدم. چقدر باهوشم، و چقدر همین الانش هم خوبم. یادم میفته که نهتنها اگه راسخ باشم، در آینده درخشان خواهم بود؛ که همین الانش هم معرکهام. که به نظرم، هر جایی از مسیر که هستی، باید یک لحظه فکر کنی که تا همین الانش خیلی شجاع بودی، تا همین الانش خیلی سختی کشیدی، باید ببینی که چقدر باید به خودت افتخار کنی، و دست از کوبیدن خودت برداری.
بررسی اجمالی لپ تاپ Acer Aspire 7یک تیشرتش رو برای خودم برداشتم، که خاکستری تیره است، و روش بزرگ نوشته ROCK. بهم میاد، و قرار شد که وقتهایی که قراره محکم و قوی باشم، بپوشمش. الان هم پوشیدمش، چون امشب میترسیدم، و غمگین بودم.
پی نوشت زیبایی داره !از اونجایی که برنامهام برای سال جدید اینجاست، بذارید بگم که چطوری میگذره. و بیشتر به خاطر مینویسم که ذهن خودم خالی بشه.
در نهایت بازم به زندگی عادی و صرفا جالبم برمیگردم.من دوست دارم از روزهام بگم. دوست دارم بگم امشب خیلی گریه کردم، چون حس میکردم که انگار نباید کلا وجود داشته باشم. انگار که خواستهشده نیستم. همینطوری گریه میکردم و میدونی، ریشههای افسردگی هنوز توی من هست. من نمیتونم هنوز از پسشون بر بیام. و سر مهرسا داد زدم و فقط همه چی بدتر شد. مهرسا رفت و یکم بعدش برگشت و همینطوری نگران بهم نگاه کرد و پرسید که دارم چی کار میکنم. تلاش کردم که گریه نکنم و گفتم که هیچی. بعدش صداش زدم و گفتم که «ببخشید که سرت داد زدم.» و دست دادیم. یکم بعدش دوباره پیشم اومد و گفت که «سارا، ببخشید که خودکار بنفش رو روی میز کوبیدم.» و بازم دست دادیم. بعدش نشستیم به حرف زدن. که در واقع واقعا خستهکننده بود، ولی تونستم از پسش بر بیام. یکی از چیزهایی که دربارهی بچهداری گفته نمیشه، اینه که باید به مقادیر زیادی از چیزهای بیمزه که از نظر خود بچه واقعا بامزه است، گوش بدی. و بخندی.
One Step at a Timeیک صحنه از زنان کوچک بود که من رو عمیقا ترسوند. این شکلی بود که مگ، که با مرد مورد علاقهاش که معلم بود و فقیر بود، ازدواج کرده بود و بعد از مدتها، یک چیزی که قیمتش بالا بود، خریده بود و پشیمون شده بود و عمیقا نگران بود که شوهرش چه واکنشی نشون میده. بعد از دیدنش، به این فکر کردم که واقعا بهتره که منطقی فکر کنی یا دنبال علاقهات بری؟
اقامت گاه خونین !داشتم میگفتم که توی زندگی هر فردی، یک سری وقتهای خوبی هست که خیلی تلاش میکنه و میخونه و از خودش راضیه و وقتهای خیلی خیلی بیشتری هست که یک مشکلی وجود داره، و تلاش خیلی زیادی نمیکنه، یا حتی اصلا تلاش نمیکنه، و وضعیت جالب نیست کلا.
شاید آخرین پست سال نود و هشت...!میرم اما خیلی زود برمیگردم.....داشتم میگفتم که توی زندگی هر فردی، یک سری وقتهای خوبی هست که خیلی تلاش میکنه و میخونه و از خودش راضیه و وقتهای خیلی خیلی بیشتری هست که یک مشکلی وجود داره، و تلاش خیلی زیادی نمیکنه، یا حتی اصلا تلاش نمیکنه، و وضعیت جالب نیست کلا.
پایه نهم علوم فصل 4 " انرژی خورشیدی "داشتم میگفتم که توی زندگی هر فردی، یک سری وقتهای خوبی هست که خیلی تلاش میکنه و میخونه و از خودش راضیه و وقتهای خیلی خیلی بیشتری هست که یک مشکلی وجود داره، و تلاش خیلی زیادی نمیکنه، یا حتی اصلا تلاش نمیکنه، و وضعیت جالب نیست کلا.
فوتبال پاک به قلم رامین کاووسی( قسمت اول)تعداد صفحات : 5